|
كوپة آخر
قطار به آرامي حركت ميكند. قطار فرسودهاي كه به سان هيولايي پير و فرتوت ميغّرد. فلز رنگ و رو رفتة بدنهاش زير تابش شديد آفتاب داغ شده و گرد و غباري كه از مدّتها قبل روي سقف و شيشههاي قطار نشسته است. دودكش بلند و آهني نعرهاي برميآوردو خشمگين نفسي ميكشد و دود سياه و غليظي را به قلب آسمان غمگين و خاكستري هدايت ميكند. چرخها و اهرمها و دندهها به آرامي شروع به گردش ميكنند و متّصدي پير سيگارش را به درون كوره پرتاب ميكند و با دستان پررمّق امّا خستهاش زغال به درون كوره ميريزد. كوره مانند اژدهایي فرياد برميآورد و دم داغ و سوزان خود را بيرون ميدهد. صداي سوت بلند... و بعد حركت كمكم تند ميشود. فلز سرد و بي روح چرخها روي سطح صاف ريل كشيده ميشود و سر و صدايي عظيم دشت خالي را پر ميكند. خورشيد سوزانتر از هميشه ميتابد و انعكاس شديد نور آن روي سطح براّق ريل چشم را ميآزارد. مرد سوزنبان پس از اينكه مسير ريل را طبق برنامه عوض ميكند به صندلي كهنهاش تكيه ميزند و به چرت فرو ميرود. براي او دنيا مدتهاست رنگ خواب دارد. رنگ سياه و سفيد خوابهاي غبار آلود او ... كف راهروي قطار پر است از ردّ پاها... ردّ كفشهاي خاكي و پاهاي برهنهاي كه روزي از آن عبور كردهاند. كوپة اول : روي صندلي كثيف و زهوار دررفته زني نشسته، با پاهاي خستهاي كه از زخمهايش خون جاريست. پاهايي كه صحراهاي سوزان و پرريگ را پيمودهاند. با گوشة چادرش اشكهايش را پاك ميكند و همزمان كه سرش را به شيشة پنجره تكيه ميدهد زير لب ميگويد: پسرم تو را پيدا خواهم كرد، دوباره تو را خواهم بوسيد و نوازشم را نصيب صورت جوانت خواهم كرد و بعد با صدايي محزون شروع به خواندن لالايي می کند. قطار از كنار ويرانهها ميگذرد. خروارها سنگ و چوب و خاك و آجر كنار هم با نظم بيساماني ريختهاند. شايد چند ساعت قبل اينجا خانهاي بوده. با افتادن تكّهاي چوب گرد و خاک به هوا بلند ميشود. قطار به سرعت عبور ميكند. درختان كنار جادّه سوختهاند. هيچ كدام برگي ندارند. بهار مدتّهاست كه رفته... شاخههايشان آنقدر به انتظار باران به سوي آسمان رفتهاند كه ديگر طاقت ادامه دادن ندارند. كوپة دوم : روي صندلي مردي نشسته. قامت خسته ی يك سرباز... سربازي كه از ميدان نبرد باز ميگردد. كلاه خود خاكياش هنوز برسرش است و دست زخمياش را روي لولة تفنگ گذاشته و به آن تكيه داده. قطار به تندي حركت ميكند و تكانهاي بيوقفهاش او را ميلرزاند. هنوز آثار خون روي لباس و پوتينهايش به چشم ميخورد. خون رفيقي كه وقتي تركش خورد كنار او ايستاده بود. گوشهاي از عكس تا خوردهاي از لبة جيبش بيرون زده... عكس كودكي كه ميخندد و زني كه او را در آغوش گرفته. تنها چيزي كه سرباز جوان ميتواند از قاب سرد پنجره ببيند تصوير خيالي خانوادهاش است. قطار بار ديگر سوت بلند و رسايي ميكشد و با سر و صداي عظيم در ميان دود گم ميشود. صداي انفجار، ترس، خون، مرگ و فرياد، تانكها در مقابل هم صف كشيدهاند و هماهنگ با هم شليك ميكنند. با هر انفجاري فريادي بلند ميشود. اين بار دست... نه پايي قطع شده و جسمي خسته و بيجان...كمي آنسوتر يك بيمارستان صحرايي وجود دارد. زير سايباني از كرباس خاكي رنگ ، مردان خسته و دلتنگ درد ميکشند، فرياد برميآورند و در ميان رگبار اندوه جان ميدهند. و مردي كه پزشك به نظر ميرسد خود به سان مردهاي از سرتاپا خون آلوده است. كوپة سوم: كودكي خوابيده. كودكي زخمي، كودكي كه تازه یتيم شده. رد اشك روي گونهاش پيداست و لبهايش در انتظار آب خشكاند و دستانش منتظربراي به آغوش كشيدن يك عروسك، گشوده... خالياند... و زني در كنار او نشسته و با نگاهي بيمارگونه و چشماني پر از اشك او را نوازش ميكند. زني كه همه چيز را رها كرده... حتّي خودش را و اينجا بين زخميها نور اميد ميتاباند. بازوبند سفيدش خوني است. امّا ميشود علامت قرمز رنگ امداد را تشخيص داد. پاهايش تاول زدهاند. خوب به خا طر نمي آورد چند ساعت بيدار بوده، زخم چند نفر را بسته، با چند نفر هنگام مرگ سخن گفته و آنها را آرام كرده... امّا خوب ميداند وظيفه را بيتوقّع انجام دادن چه سخت امّا شيرين است. و همزمان با صداي سوت دوبارة قطار تكرار فرياد: امداد... امداد... در گوشش طنين مياندازد. قطار از مرز ميگذرد. پي چيزي ميگردد! شايد جا ماندهاي... سربازي... آنسوي مرز... جائيكه مدّتها قبل سايه جنگ از آن عبور كرده... گورهاي دسته جمعي، سربازان شكست خورده... تانكهاي منهدم شده، ركود ... سكوت، سكوت مرگبا ر پس از جنگ تنها چيزي است كه قطا ر مييابد . تنهاجا ماندهاي كه هرگز همراه جنگ نبوده... هرگز همراه جنگ نميرود... كوپة چهارم : كوپه خالي است، روكش رنگ و رو رفتة صندلي پاره شده، ردّ پا اينجا هم هست... روان نويسي زير صندلي افتاده. اين كوپه فقط يك مسافر دارد... يك خاطره. خاطرة مردي كه پشت خاكريز به يك تپّة كوچك تكيه داده بود و مينوشت. براي خانودهاش نامه مينوشت. و سعي ميكرد سطور آن خوني نشوند: ((حال من خوب است. دلم برايتان تنگ شده. تنها و غمگينم امّا همين كافيست... همين كه زندهام... شايد روزي برگردم. )) و جملة ”دوستتان دارم“ جملهاي كه سربازان، زير فشار ترس و نااميدي ، زماني كه انتظار مرگ را ميكشند از خطوط مقّدم نثار خانوادهشان ميكنند. شايد روزي برگردم... دوستتان دارم... صداي سوت... هر لحظه نزديكتر... حركت... آسمان خاكستري... قطار ميرود.... |
|